کد مطلب:94420 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:253

خطبه 003-شقشقیه












[صفحه 79]

غوغای خلافت، رویداد غم انگیز آشنائی است علی (ع) كه پیوسته در كمال شكیبائی خدادادی، تماشاگرگوی و چوگان بازی خلافت و خلفا بود، ناچار شد به خاطر جلوگیری از پریشانی حلقه مسلمین، بر درون پر شرار و دل پر آذر خویش آب صبر و شكیبائی ریزد و سرنوشت نوعروس خلافت را به مشیت الهی واگذارد. با اینهمه، باز یارای آن نداشت تا توسن باد پای سخن را در مهار كام كشد، و مركب تقدیر را در بیابان زندگی رها سازد از اینرو پریشان خاطر و محزون و دلتنگ، پشمینه ردای خویش را گرد تن پیچید و آهنگ منبر كرد و با كلامی آتشین، آذر بجان خلافت ناشناسان ریخت در این گفتار چنان سراپا آتش بود و پس از لحظه بخاموشی نشست كه گوئی همچون پاره گوشتی بود كه از دهان اشتری تند نفس، بدر آمده و فرو رفته باشد وای از این شورای شوریده! شگفتا بر این حال همچون شقشقیه آگاه باش، به پاك آفریدگار بی همتا سوگند، كه پسر ابی قحافه خرقه آراسته خلافت و پیشوائی را بر تن ناآراسته و زشت خود پوشانید. حال آنكه نیك آگاه بود كه من در فلك و آسیای امامت، همچون محور و مركزی هستم، كه بی وجودم فلك پیشوائی به چرخش نیاید و آسیابش را گردش نشاید. من آن كوه بلند و افراشته ام كه چش

مه های بی مثال كمال، و رودهای دانش لایزال، از آغوشم خروشان و جوشان و سیل آسا، همچون دریا فرو می ریزد، و هیچ مرغ دور پروازی را آن توان نیست كه بر بلندی های كمال ایمان من پانهد و آشیان گیرد. با اینهمه... با اینهمه درد بی مانند... با اینهمه شراره های تلخ و سوزنده، دل از غوغای خلافت آسوده كردم و دامن از آنان كشیدن و در این اندیشه جانفرسا سوختم كه آیا با این یاران نیمه راه و دست تنها و بی پناه، بر این قوم نابكار بشورم و دنیائی را پر آشوب نمایم، و یا شكیبائی پیشه كنم و بر این آتش آب صبر و تحمل ریزم به نجوا بخود گفتم:- سزاست كه در این ظلمتكده عدالت سوز، كه سوزش آن، سالخوردگان را فرسوده، و خردسالان را پیر و پژمرده می كند، شكیبائی پیشه كنم و بر این ظلم و ستم، صبر آورم- حال آنكه مومنان را برای وصال به ذات باری تعالی رنج بسیار و صبر فراوان باید سرانجام بر این بی تابی مرحم شكیبائی نهادم، در حالیكه با چشمان خارنشسته و گلوی فریاد شكسته ام، می دیدم و می شنیدم كه میراث و هستیم به غارت و تاراج می رود. در این حال خاری در جانم می خلید، و استخوانی سخت و درشت، مانند بغضی گلوگیر، در آن می دوید

[صفحه 81]

بسیار تحمل كردم تا اینكه نخستین غارتگر، كیمیای خلافت را به یغما برد و پس از اینكه راهش به انتها رسید آنرا در آغوش پسر خطاب افكند اعشی بیتی مناسب این حال من گفته: چه تفاوت شگفت انگیزی است میان آنروزی كه ندیم حیان برادر جابر بودم، و زندگی بكامم خوشگوار بود، و امروز كه بر پشت كوهان شتری سوارم و در رنج و سختی روزگار گرفتار شگفتا! چگونه باورم آید كه این همان ابوبكری است كه همه عمر فریاد می زد كه: پیمان مرا بشكنید و با او پیمان بندید اما با این وجود، دریغا، در واپسین دم حیات خویش، عروس خلافت را به عقد دیگری آورد و او را در آغوش دیگری افكند و پیمانش را بشكست! چه سخت و ناجوانمردانه پستان بارور خلافت را میان چنگهای خود بفشردند و با نوشیدنش تمتع بسیار بردند! چه اشكبار و غم افزا، عروس خلافت در آغوش طبیعت خشن و بی پروای عمر جای گرفت! مردی كه سخنش كشنده و بی مقدار بود و زخم زبانش گزنده و دل آزار! خطاهایش در كار دین و ایمان بسیار، و پوزش و مغفرت از گناهان بی شمار! این زمامدار ناآزموده چنین آئینی پر بها، بمانند سواركاری بود كه بر اشتری چموش و سركش نشسته، و از راهی پر اضطراب و دشوار بگذرد. اگر بخواهد به سختی مها

رش را بكشد بینی اش را می درد، و اگر عنانش را رها كند، بی درنگ به پرتگاهش می افكند به یزدان سبحان سوگند، چه بسیار مومنان پاك ایمانی كه بهنگام خلافت او، از طریقت عزت به راههای پیچاپیچ ذلت لغزیدند و باز من بر شكیبائی بسیارم پایدار ماندم و در پریشانی و اندوه جانكاهم، پیوسته اشك صبر تراویدم

[صفحه 82]

تا اینكه دومین خلیفه هم راهش را بانجام رسانید و همای خلافت را بمیان گروهی رها كرد كه می پنداشت من هم با آنان یار و مونسم آه بار الها، پناهم ده، امانم ده، طاقتم از دست رفته است. این چه شورای غم انگیز و پر شراری است! چه شد كه من اینك با كسانی قرین و جلیس گردیدم كه روزی از من فرمان می بردند؟ حتی در خواب هم نمی دیدم كه روزی با چنین كسان همنشین شوم! با اینحال باز هم اشك دیده را مرهم دل سوخته كردم، و بر این نگونبختی صبر بسیار آوردم و در این نشیب و فراز تند و سخت با آنان همراه شدم در این هنگام دو تن، كه یكی از حقد و حسد، جانش آكنده و دل از آئین راستین یزدانی شسته و قدم در راه كفران نهاده، و دیگری كه بخاطر دامادی و خویشاوندی با عثمان روی از من تافته بود. و نیز دو تن دیگر كه زبان از گفتن نامشان بستن بهتر، تا از زشتی هایشان سخن گفتن، هر یك پرچم عناد و عصیان علیه هم برافراشتند

[صفحه 83]

سرانجام قرعه خلافت به سومین تن اصابت كرد. او نیز مانند اشترانی كه بهاران با حرص و ولع در چراگاه، از فرط علف خوراگی پهلویشان برآمده شود، به ثروت و مال خدا دست تعرض و تجاوز دراز كرد و در این ستمكاری و گستاخی، فرزندان پدرش با او همدست و همراه بودند، تا اینكه سرانجام هر چه در این خطاكاری رشته بود وا تابیده شد، و این خودپرستی و گنهكاری موجبات مرگش را فراهم ساخت

[صفحه 83]

پس از كشته شدنش بیمی بدل نداشتم، جز اینكه موج جمعیت از هر سو، مانند یال كفتار، مرا در میان گرفتند و به پیرامنم آویختند. كار این ازدحام بدانجا كشید كه نزدیك بود پسرانم حسن و حسین زیر فشار دست و پای این انبوه پایمال شوند و در اینحال ردایم از هم دریده شد آنان چون گله گوسپندان گرگ زده بی شبان، مرا چون نگینی در برگرفتند. قلبم از اینهمه نیازشان سوخت و بر حال آنها غمخوار گردیدم و با جان و دل بیعت و پیمانشان را پذیرا شدم و به امر خلافت و پیشوائی در قیامشان بپاخاستم دریغا! كه روزی هنوز به شام نرسیده، پیمان شكستند و برخی بسان تیری كه از كمان رها شود، از طریق شریعت و كیش عزت، جدا شدند و عده ای تبهكار بد پندار، دل از سخن راستین و گفتار خوش آئین شستند و به راه ناپسند و اندیشه ناخرسند پیوستند. گفتی كه آنان كلام كردگار سبحان را نشنیده اند كه می فرماید: ( ما سرای جاویدان را برای كسانی برمی گزینیم كه در روی زمین اندیشه فساد و عناد نداشته و ندارند، و جزای نیك برای پرهیزكاران است و بس ) آری چنین است. به آفریدگار بی همتا سوگند، آن زمان كه این نشانه رستگاری و آیه پروردگاری را شنیدم، در انجام آن كوشیدم و چنان هم شدم.

اما با این وجود، این دلباختگان شیطان، زیب و زیور دنیا دلشان را فریفت، و جلوه ناپایدار گیتی روح و جانشان را خرید

[صفحه 84]

سوگند به خدائی كه گریبان دانه را از هم درید، و قسم به پروردگاری كه این بشر را آفرید، اگر بخاطر این جمعیت بسیار و ادای پیمان كردگار نبود- پیمانی كه پاك آفریدگار متعال ار فرزانگان و دانشمندان گرفته تا هرگز سر به ستمگری ستمگران و خفقان درماندگان نسپارند، و مانعی برای تمرد متمردان باشند- بی شك عنان این مركب خیره سر را بر پشتش رها می كردم و عطش این اشتر تشنه كام را با نخستین جام فرو می نشاندم. و شما هم نیك آگاهید كه دنیا غدار شما در نزد من بسی بی ارزش و بی مقدار است. همچون آب كثیف بینی مادینه بزی بهنگام عطسه كردن


صفحه 79، 81، 82، 83، 83، 84.